loading...
سایت انجمن علمی رشته مهندسی مدیریت اجرایی و مهندسی مدیریت پرژه
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
مشکلات مهندسی مدیریت اجرایی 3 1155 shahin98
بلاتکلیفی رشته مهندسی مدیریت اجرایی 1 578 balaghy
تغيير نام رشته مهندسي مديريت اجرايي به مهندسي اجرايي 18 1301 balaghy
دانلود کتاب مقاومت مصالح جانسون ، ویرایش چهارم ترجمه بهرام پوستی 3 3765 wolf
سرعت دقيق نور در قرآن 4 749 hosseinkh
English chat 49 2415 fateme
عاقبت شوخی با استاد... 19 1262 norouzi
ارزش زندگی... 0 357 norouzi
اینم از سایپا که انقد تبلیغش رو میکنن..... 0 418 norouzi
حکایت یک سفارش محبت آمیز... 0 418 norouzi
9عمل زشتی که هر روز می بینیم! 0 470 norouzi
تفاوت ویندوز ۳۲ بیتی با ۶۴ بیتی در چیست ؟ 0 440 norouzi
باتری گوشی شما در کمتر از یک ثانیه شارژ می شود 0 424 norouzi
صندلی داغه حقیقت پرست 23 1324 haghighatparast
اللهم عجل لولیك الفرج 11 803 mazloomi
اینقدر بدم میاد از اینکه .... 382 8368 mazloomi
اینقدر خوشم میاد که .... 137 4797 mazloomi
یاد اون روزها بخیر 20 1136 mazloomi
قوانین و انتخاب نفرات 5 544 haghighatparast
صندلی داغ.................. 18 969 Moosavi
مثلث خطر!!! 7 617 Moosavi
جزییات مهندسی مدیریت اجرایی 0 385 Moosavi
سلام پراید ! 35 1585 mazloomi
وصیت نامه... 1 355 darvishzade
آخرين پستم در سايت 5 576 mazloomi
سه درس از یک دیوانه... 0 329 norouzi
طنز تلخ!!! 0 298 darvishzade
مرد تاجری چهار زن داشت 20 1039 Moosavi
گلواژه های ماندگار 0 330 darvishzade
این متن را حتما بخونید 0 352 norouzi
آقای موسوی بازدید : 1111 دوشنبه 1391/03/15 نظرات (2)
داستان گردنبند

ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج ساله اي بود.

يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردن بند
مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ??/? دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را مي
خواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردن بند را برايش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! اين گردن بند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار مي توانيم بكنيم!

من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست
مرتب از كارها كه مي تواني انجام شان بدهي رو بهت مي دم و با انجام آن كارها مي
تواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلارتحفه مي ده و اين مي تونه كمكت كنه.

ويكتوريا قبول كرد …

او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام مي داد و مطمئن بود
كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه مي دهد.

بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردن بندش را بپردازد.

واي كه چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش مي انداخت؛ كودكستان، بستر خواب، وقـتي با مادرش براي
كاري بيرون مي رفت، تنها جايي كه آن را از گردنش باز مي ‌كرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممكن است رنگش خراب شود!

پدر ويكتوريا خيلي دخترش را دوست داشت.

هر شب كه ويكتوريا به بستر خواب مي رفت، پدرش كنار بسترش روي صندلي مخصوصش مي
نشست و داستان دلخواه ويكتوريا را برايش مي خواند.

يك شب بعد از اينكه داستان تمام شد، پدر ويكتوريا گفت:

ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟

- اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما مي توانم عروسك مورد علاقه ام رو كه سال پيش براي
تولدم به من هديه دادي رو به خودت بدم، اون عروسك قشنگيه، مي تواني در مهماني هات دعوتش كني، قبوله؟

- نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست …

پدرش روي او را بوسيد و نوازش كرد و گفت: "شب بخير عزيزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ويكتوريا پرسيد:

ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟

- اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما مي توانم اسب كوچك و قشنگم رو بهت بدم، اوموهايش خيلي نرم و لطيفه، مي تواني در باغ با او قدم بزني، قبوله؟

- نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست …

و دوباره روي او را بوسيد و گفت:

"خدا حفظت كنه دختر زيباي من، خوابهاي خوب ببيني"

چند روز بعد، وقتي پدر ويكتوريا آمد تا برايش داستان بخواند، ديد كه ويكتوريا
روي تخت نشسته و لب هايش مي لرزد.

ويكتوريا گفت : "پدر، بيا اينجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتي مشتش را
باز كرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با يك دستش آن گردن بند بدلي را گرفته بود و با دست ديگرش، از جيبش يك قوطي
چرمي طلايي رنگ بسيار زيبا را بيرون آورد. داخل قوطي، يك گردن بند زيبا و اصل
مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هروقت ويكتوريا از آن گردن بند بدلي صرف نظر كرد، آن وقت اين گردن بند اصل و زيبا
را برايش هديه بدهد.

اين مسأله دقيقاً همان كاري است كه خداوند در مورد ما انجام ميدهد! او منتظر مي
ماند تا ما از چيزهاي بي ارزشي كه در زندگي به آن ها چسبيديم دست بكشيم، تا آنوقت گنج واقعي اش را به ما هديه بدهد. اين داستان سبب مي شود تا درباره چيزهايي كه به آن دل بستيم بيشتر فكر كنيم … سبب مي شود، ياد چيزهايي بيفتيم كه به ظاهر از دست داده بوديم اما خداي بزرگ، به جاي آن ها، چيزهاي بهتر و گرانبهاتري را به ما ارزاني داشته ...

زندگي را قدر بدانيم، در هر لحظه شكرگزار او باشيم ولي خودمان را به سكون ويكنواختي هم عادت ندهيم. چراكه زندگي جاريست و همانگونه كه خداوند شايسته ترين
نعمت ها را براي بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق هاي بهتري در انتظار ماست كه در سايه ي تلاش، بردباري و ايمان به آينده تحقق خواهد يافت.
خانم کولانی بازدید : 335 سه شنبه 1391/02/19 نظرات (1)

شاید ما نباشیم...

 چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم

 
وبه عبورشان می خندیم

چه آسان لحظه ها را به کام هم

تلخ می کنیم

وچه ارزان به اخمی می فروشیم

لذت با هم بودن را

چه زود دیر می شود

ونمی دانیم که فردا می آیدو

شاید ما نباشیم...

چند سطر سکوت

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

گاه می توان برای عزیزی چند سطر سکوت یادگاری گذاشت تا او در خلوت خود هر طور که خواست آنرا معنا کند

 بدون تو ....

 از وقتی که تو رفتی...

 آینده هیچوقت نیامد که هیچ !

گذشته هم هیچوقت نگذشت ...

گاهی دلمـ ....

 گاهی دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه می خواهد

گاهی دلمـ از هر چه آدم است می گیرد...! گاهی دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه می خواهد...! نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بی تو می میمیرم! ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... من که کنارت هستم

 جمله ای زیبا از کافکا

 کسی چه می داند؟

کسی چه می داند؟ شاید این جهان جهنم سیاره دیگری باشد "کافکا"

دیگر به سراغم نیا !!!!

 وقتی دلت با من نیست

وقتی میگویم دیگر به سراغم نیا فکر نکن که فراموشت کردم یا دیگر دوستت ندارم.. نـــــــــــه...

من فقط فهمیده ام وقتی دلت با من نیست بودنت مشکــــــلی را حل نمیکند

 مراقب بعضی یک ها باشیم!!!

 در حالی که ناچیزند ، همه چیزند

 گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گیرد گاهی با یک کلمه ،یک انسان نابود می شود گاهی با یک بی مهری ،دلی می شکند مراقب بعضی یک ها باشیم!!! در حالی که ناچیزند ، همه چیزند

 همان صفر باش...

 همان دایره ای ساده و خالی که با حضورش روبروی هر عددی آن را تا ده ها و صدها برابر ارزش می بخشد

 هی فلانی می دانی ؟

 هی فلانی می دانی ؟می گویند رسم زندگی چنین است...

می آیند....می مانند...عادت می دهند ...ومی روند
وتودرخود می مانی وتو تنها می مانی

راستی نگفتی رسم تو نیز چنین است؟

درباره ما
بر آنیم تا محیطی علمی در عین حال شاد و با وقار برای شما عزیزان فراهم آوریم و در راستای رفع نیاز های شما می کوشیم ما را از انتقادات و پیشنهادات و همینظور نظرات خود راجع به پست های وبلاگ و مطالب انجمن محروم نفرمایید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ضمینه فعالیت سایت را تعیین کنید (می توانید چند گزینه بزنید)
    آمار سایت
  • کل مطالب : 195
  • کل نظرات : 103
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 799
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 176
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 360
  • بازدید ماه : 180
  • بازدید سال : 19,574
  • بازدید کلی : 990,596